رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

مــــــــــــــــــــــلوس

اشکهای یخی

جمعه 22 دی تنها اتفاق خوشایندی که این روزها می تونه یخ درونم رو ذوب کنه تویی که هر از گاهی میای پیشم و به یه بوسه یا آغوش مهمونم می کنی. من و تو از همیشه بیشتر به هم وابسته شدیم. اما آیا من ناخواسته به بچه ام آسیب زدم؟ اینکه بچه من چندین ماهه که وزن نگرفته، برای خواب روزش به ماشین وابسته اس و بقیه وقتها هم همه اش به من می چسبه و نق می زنه، کوتاهی منو می رسونه؟ من از تک تک لحظه های بودن با تو لذت می برم. از کلمه های جدیدی که یاد می گیری، از مدام تکرار کردن "پوب" وقتی توپت رو می خوای، از "پپو" گفتنت به جای پتو، "بائو" به جای جارو. از اینکه تک تک اعضای صورت منو نشون می دی و می خوای که اسمشو بگم و از کش...
23 خرداد 1392

هوای تازه

دوشنبه 11 دی دچار حس غریبی شدم از اینکه عشق تو اینقدر داره تو زندگیم پررنگ میشه که چیزهای دیگه یادم رفته. همیشه با محمد به هم قول می دادیم که برای هم اولین باشیم. کلاسم که تموم میشه، می رم کتابفروشی و کتاب مادر کافی رو می خرم، دو تا هم سی دی برای تو می گیرم. بعد پام رو تا آخرین حد روی پدال گاز فشار می دم تا زودتر بهت برسم. وسط راه یادم می افته که باید پارچه بخرم. راهم رو کج می کنم به سمت خیابون اصلی شهرک و دم یه پارچه فروشی نگه می دارم. پیاده که می شم می بینم فروشگاه لباس زیر بوده که شیشه هاش رو با پارچه پوشونده. بی هدف می رم تو و برات کلاه شنا می خرم. میام از در بیام بیرون چشمم می افته به دستکش های کوچولو، از اینها هم می خوام. ذوق اینو دا...
23 خرداد 1392

آبی، آبی، مهتابی

سه شنبه 12 دی صدای چرخش کلید رو تو قفل در می شنوم، ولی انگیزه ای برای حرکت ندارم. آخرین تیکه ظرفهای شسته شده رو آبکشی می کنم و ظرفشویی رو تمیز می کنم. صدام می کنه برمی گردم با خوشحالی جوابش رو می دم، منو می بوسه و می گه دارم از خستگی می میرم. یه نگاهی به تمیزی خونه می اندازه و به نظرش میاد که بداخلاقی های دیروزش جواب داده. بلافاصله سراغ تو رو می گیره، بهش می گم یک ساعت پیش خیلی بهونه گرفت بردمش خونه مامان، بعدش هرکاری کردم باهام نیومد. هنوز کتری جوش نیومده که می ره تو حموم. یه کم از سیب زمینی های آب پز که با روغن زیتون و نمک مخلوط شده می ریزم تو بشقاب و روش هم پنیر پیتزا و با خودم می برم خونه مامان. بغلت می کنم و سوار آسانسور می شیم. وقتی...
23 خرداد 1392

باغ بی برگی

دوشنبه 4 دی بعضی لحظه ها تو زندگی آدم هستند که خیلی خاص اند. بعضی لحظه ها واقعا تعیین کننده اند، میشن نقطه عطف روزهای عمر و خیلی بعیده که وقتی یه نگاه کلی به گذشته ها می کنی به یادت نیان. هنوزم کامل به یاد دارم جزئیات اولین روز آشناییم با محمد رو، شروع رابطه عاشقانه امون رو و حسادت دوستهام رو. هنوزم مزه اش زیر دندونمه اون روزی که مامان با نوار قصه و کتاب از سر کار برگشت و دقیق یادمه اون روزی که مامان بهم گفت نیا تو بغلم ازت خوشم نمیاد... و برای همیشه ازش دل بریدم! بعضی چیزها تو زندگی آدم فقط یه بار اتفاق می افته اما مسیر زندگیت رو به کلی عوض می کنه. مهم نیست که چقدر از اتفاق افتادنش خوشحال بشی، مهم اینه که کاملا قابل پیش بی...
23 خرداد 1392

مسافرت سوم با دانیال

شنبه 20 خرداد اصلا فکرش رو نمی کردم حالا که چهار دست و پا راه می ری این همه غیر قابل کنترل شده باشی. من که دیگه تا مدتها هوس مسافرت به سرم نمی زنه. مخصوصا که هم هوا شرجی بود، هم تو ویلا کولر نداشتیم، هم حسابی تو ترافیک موندیم و هم مریض بودی. پارسال هم دقیقا همین موقعها توی تعطیلات روز پدر رفتیم شمال که من توبه کردم دیگه این همه زجر به خودمون ندیم و باز یادم رفت. تازه اون موقع شش ماهه هم باردار بودم!   امروز زنگ زدم به دکترت که بگم این اسهال لعنتی از ده روز گذشت، اونم گفت که داروهایی که چهارشنبه برات تجویز کرده بود رو شروع کنم. فقط من نمی دونم چه جوری باید این داروها رو به خوردت بدم، چون آخرین بار حتی با دیدن قطره چکون هم عُق می ز...
23 خرداد 1392

اولین روز مادر من

شنبه 23 اردیبهشت امروز اولین باری بود که پیش مامان منیژه تنهات می ذاشتم. توی راه دل توی دلم نبود. داشتم از کنکور کارشناسی ارشد برمی گشتم. البته یه بارم توی یکماهگیت دو ساعت پش مامان موندی و ما با سعید و مرضیه رفتیم سینما، اما اون موقع شب بود و تو خوابیده بودی. الان که تو بغل مامان منیژه نشستی و زل زدی به من، برق نگاهت پشتم رو می لرزونه. نمی دونی چقدر دلم می خواد زندگیم رو وقف عشق ورزیدن به تو کنم. دیگه هیچی خوشحالم نمی کنه جز امیدی که تو توی دلم می کاری، که با هر حمایتی که ازت می کنم من قوی تر می شم و تو غنی تر. بالاخره تونستم یه عکس ازت بگیرم که چهار تا دندونت توش معلوم باشه. یه عکس نصفه نیمه با لباس آبمیوه ای. قربون خنده هات، ...
23 خرداد 1392

وروجک چهار دندونی

چهارشنبه 20 اردیبهشت امروز بعد از مدتها بالاخره هم من آرومم، هم تو. عجب داستانی شد این قصه خونه خریدن ما! از وقتی دکترت رو عوض کردم خیالم خیلی راحته. یه خانم دکتر مسن مهربون که به ما این اطمینان رو داد که کوچولومون کاملا سالمه. نمی دونی چقدر از این بابت خوشحالم. چقدر تو این مدت بزرگ شدی. حالا دیگه می تونم باور کنم که خیلی زودتر از اونچه به نظر میاد مرد میشی، و من چقدر اون روز رو دوست دارم.   پریشب سه تایی رفته بودیم پارک دم خونه مون. عاشق تکون دادن دست و پاهاتم وقتی که ذوق چیزی رو داری. عاشق تک تک رفتاراتم که همه اش برام خواستنیه. به قول محمد این دقیقا همون بچه ایه که من می خواستم.   وروجک ٧ ماه و ٢٥ روزه م...
23 خرداد 1392

بهانه ای برای نوشتن

جمعه 2 دی 90   وقتی به این فرشته معصومی که سه ماهه زندگی من رو متحول کرده فکر می کنم، به وضوح درمی یابم که دیگه هرگز بدون اون نمی تونم زندگی کنم. عاشق حرکات صورتشم وقتی که داره چرت می زنه. بارها و بارها ازش تو این حالت فیلم گرفتم و هنوز اونقدر برام جذابه که وقتی چشمهاش بسته است و گوشه لبش رو کج می کنه و سرش رو می ده عقب، دیوونه اش می شم. هنوزم مثل روزهای اول دوست دارم به این موجود کوچولویی که از وجود خودمه نگاه کنم و باهاش بیشتر آشنا بشم. به دنیای کوچیک ما که با اومدنت اینقدر شیرینش کردی خوش اومدی مامانم. خوشحالم از اینکه تو رو داریم و خوشحالم که آماده اومدنت بودیم. با مرضیه و مامان برای خریدن تک تک وسایلت ساعتها وقت گذاشتیم و اتاق...
23 خرداد 1392

ماجراهای رادین و مامان

یکشنبه ٨ اردیبهشت جدیدا یه سی دی برات خریدم، صدای حیوونها رو با شعر می گه، تو هم با دقت گوش می کنی. یه بلز خریدم 95 هزار تومن. محمد به ندرت میاد وبلاگت رو می خونه، ولی اگه اینو ببینه کلی از دست من حرص می خوره! یه پازل پنجاه در هفتاد خریدم، 12 تا تیکه بزرگ داره، همه حیوونهای جنگل رو توش داره، خودم خیلی دوستش دارم. چند تا کتاب جدید خریدم، چون دیگه حوصله خوندن اون کتاب قبلی ها رو نداشتم. ولی تو هنوزم دوستشون داری. یه کوله پشتی که من می گم ببره تو میگی مئو. بیه لباس سه تیکه سایز دو هم اینترنتی خریدم که از بس خوشگل بود، با اینکه می دونستم برات کوچیکه ولی گفتم میدیمش به نی نی دایی مصطفی. جمعه رفته بودیم کرج، طبق معمول یه پارچه پهن کرده بودم رو...
13 خرداد 1392
1